فرش در آیینه ادبیات فصل سوم
ما ایرانی ها از قدیم اهل شعر و ادب بوده ایم و این ذوق ایرانی در زوایای مختلف زندگی ما نفوذ کرده است. قالی بافی هم از آن هنر ها و شغل هایی است که با ادبیات پیوند خورده است و اشعار و دلنوشته های زیبایی را بوجود آورده است. فعالیت ما در ایفرش و عرضه ملزومات قالی بافی از جمله نخ و نقشه تابلو فرش باعث شده است با طیف وسیعی از بافندگان قالی در ارتباط باشیم و تصمیم بگیریم بخشی از وبسایت ایفرش را به دلنوشته ها و اشعار قالی بافی اختصاص دهیم امیدوارم مورد استقبال بافندگان و اهل ادبیات قرار بگیرد.
گل های قالی
نیازى به آمد و شد فصل ها نیست
تو که باشى
با گل هاى قالى هم مى شود بهار را جشن گرفت
شعر از کیوان مهرگان
دار قالی
دوباره دار قالی دار قالی
دوباره زرد شده گلزار قالی
بریدم دستمو شاید بخنده
گل سرخی سر دیوار قالی
چرا خورشید خانم دیر کرده
مگه دیوی اونوزنجیر کرده
و یا غولی سر راهش نشسته
برای کشتنش تدبیر کرده
دوباره دار قالی دار قالی
دوباره زرد شده گلزار قالی
بریدم دستمو شاید بخنده
گل سرخی سر دیوار قالی
می خواهم دار قالی باشم
می گویند بعد از این
می توان اسب بود،
پرنده،
ماهی...
می خواهم در روستایی دور دست
دار قالی باشم
همه نقش های جهان را
بر اندامم ببافند
شاید یکروز
دست هایت یال هایم را
نوازش کنند
برایم دانه بپاشند
از تنگی کوچک
به اقیانوس آزاد خوشبختی
شنا کنیم
اتاق چوبی از احساس خالی
اتاق چوبی از احساس زندگی خالی
نه حس گریه ـ گلایه، نه حس خوشحالی
اتاق بیدر و پیکر که دار قالی را
گرفته تنگ بغل، زیر سقف پوشالی
و دختری بیلبخند، صبح رو به پدر
ـ سلام! و بعد نه حرفی نه حال و احوالی
پدر مچاله، پدر ناتوان، پدر عاصی
پدر نتیجة شغل شریف حمّالی!
پدر علیل و زمینگیر، دخترک اما
پرنده میبافد پا به پای بیبالی
برای وا شدن بخت دخترانة خود
گره زده است دلش را به ریشة قالی
و گاه میاندیشد به آفرینش و جبر
به اینکه خلقت انسان ندارد اشکالی!
به عشق زودرسی که سیاست فقر است
ـ به پوچیِ همة طبلهای توخالی ـ
به لُکنتی که دارد زبان کودکیاش
به «دوستت میدانم» به «دوستم دالی»
به زخم کهنه سرما، به سرفههای خشک
به لکههای خون روی صورت قالی
.
دو روز مانده به آغاز حس آرامش
دو روز مانده از این رنگهای جنجالی
دو روز مانده به این بخت بیدلیل، اما
کنار گورستان جای زندگی خالی!
شعر از محمد علی پورشیخعلی
می پرسمت صوفی من
با کال̊ باورهایِ تار ، تقدیر می بافی هنوز
در گم̊مداری نیلگون ، زنجیر می بافی هنوز
جامِ خمارین می چرا خامت کند صوفیِ من؟
بر بوم̊ آبی باژگون ، تصویر می بافی هنوز
مردابِ گنگ بی تپش ، زایاست در تخدیرِ ذهن
ابریشمین̊ پنــــدار را ، دلگیر می بافی هنوز
آیینِ دزدی مرزبان... تو با مدارایِ خموش
بر قامتِ اندیشه ات ، تحقیـر می بافی هنوز
شـــــورِ تمنّایت به سر، فرصت ترا آید بِسر
طرحی ز سیمرغِ پران گر دیر می بافی هنوز
در زمزمه فریادِ مسخ ، بس ماورایی اوج محو
نجوایِ رنجی کهنه را ، شبگیر می بافی هنوز
در رخوتِ سرداب گم ، دندانه هایِ خیره دام
قلّابِ انگشت و رَجی شهگیر می بافی هنوز؟
نازکبــــرانه شادخو ، رهپوت آید تا بهــار
بر بیشه نقشِ شرزه ای از شیر می بافی هنوز؟
شعر از سوسن خسروی
گل های قالی
تنها سهم قاصدک ,
از باز شدن دَر ...
هم نشینی با ,
گُل های قالی بود ...
شعر از معصومه پرتوی زاده
رنگ عشق
کاش قالی بودم بر دار ...
که تو با سر انگشتانت مرا می بافتی ...
آن هنگام تار و پودم ...
رنگ عشق می گرفت ...
شعر از محمد شیرین زاده
نقشه ما خالی بود
نقشه ی قالیِ پیش روی ما خالی بود ...
خالی از نقش گل و طرح یه خشکسالی بود ...
با تقلب، روی دار، نقش یار آویختیم ...
نقشه اش بس سرخ بود ...
رنگ، بس نبود ...
خون خود را ریختیم ...
شعر از علیرضا شهبازی
اتاق آشنا
وای که این اتاق چه آشناست
اینجا، نزدیک در، نیمکتی بود،
قالیچه ای ایرانی در روبروی آن
در کنارش، طاقچه ای با دو گلدان زرد
در سمت راست – نه، مقابل – اشکافی آینه دار
آن وسط، میزی که پشتش می نوشت
و سه صندلی بزرگ حصیری
باید هنوز هم این دور و بر باشد، آن خرت و پرت های قدیمی
در کنار پنجره، تختخواب بود:
آفتاب بعد از ظهر به روی نصفش می افتاد
یک بعد از ظهر در ساعت چهار جدا شدیم…
تنها برای یک هفته… و بعد شد
آن یک هفته برای همیشه.
کنستانتین کاوافی
ترجمه کامیار محسنین
زندگی بس سخت است
زندگی باغچه ایست
که در آن باید کاشت
هر چه مهر است وصداقت هم نیز
بی مترصک اما
قاصدک زندانیست
زندگی باید کرد
زندگی باید ساخت
چشمهارا شستیم
جور دیگر دیدن
در توان ما نیست
زندگی دشوار است
منکه هجرت کردم
همچو یک
مرغ مهاجر اما
آسمان هر جا هست
با همان یک رنگیست
سر بیاور تو زگور
با توام
ای سهراب
زشکوفایی گلهای اقاقی
کم گو
گل این قالی ما
هیچ شکوفا هم نیست
گرچه رنگش جاوید
عطر وبویی
ندارد از خود
زندگی بس سخت است
زندگی ابهام است
شعر از بهروز احمدی
رج به رج
می بافم رج به رج ... گره به گره ...
دردهایم را بند به بند گره می زنم ...
شادی هایم را به جای گل های قالی نقش می زنم ...
سرگذشتم را با سر انگشتانم نخ به نخ به تصویر می کشم ...
پس اشک ها و لبخند هایم را طرح می زنم
تا دست به دست راوی یک زندگی باشند ...
رستن با ریشه های قالی
و با خود گلوله ای نخ بیاور
با هم از این ترنج می گذریم
و داغِ قرمز گل ها
بر دست های ما
به دیدارم بیا
زمستان است
هنگام رُستن با ریشه های قالی
شعر از مهدی مرادی از کتاب شعر رُستن با ریشههای قالی
نقش عشق
پادشاهی در اقلیم رنگ
بر تخت گشت
گلیمی در آن مُلک
سردار گشت
همان لحظه فرشی در انظار
بر دار گشت
.
.
.
تا که یادت
در میان خاطراتم
نقش بست
تارم از پودم گسست
رج به رج
گم شد نگاهت در نگاهم
شانه ام در هم شکست
نقش تو
در خاطرم گریان شد و
با من گریست
داغ، بر جانم نشست؛
بر سرانگشتان ِ سردم
حلقه ی اشکی چکید
بغض، در آهم شکست
هر گره
نام تو را
در فرش جانم گسترید
عشق،
بر
دارم نشست.
شعر از لادن آهور (بانو)
قاف سر در گم
مرا با اشک دل می بافت
نگاه دختر معصوم
به تار و پود من می بست
هزاران شانه ی خوش رنگ
به روز و شب گره می زد
دلش را با دلم پیوند
نگاهش کنج ایوان بود
ولی از بخت بعد امروز
زدم فریاد
مرا بیهوده می بافی
نگاهت را بگیر از من
منم آن قاف سر درگُم
که افتاده از آن قالی
به زیر پای این مردم
شعر از سینا صارمی
در باغ ترنج من
چونان
گره ایی ترکی
در پایِ تو می پیچم
می خوانم و می بافم
می برم و می تابم
از شوق وصالِ تو
در باغ ترنجِ من
صد لاله ی عباسی
می روید و می روید
شعر از سارا نوری
دل نازک بافنده فرش
خفته در هر گره اش
نغمه ی روضه ی تنهایی شب
تو چه دانی
چه گذشت
بر دل نازک بافنده فرش
شعر از خانم سارا نوری
دستان سبز بی بی
بی بی
فانوس چشم هایش
هنوز
برای بافتن قالی
سوسو می زند.
او
با انگشتان ترک خورده
نقش قالی را
رنگین می کند.
آه... چه می بینم!
به روی دستان سبزی
با بارشی از
غزل های سبز سرخ
که زخم ها را
در رسیدن از باورم
می شوید.
بی بی
با خدا
خورشید می بافد و
نور می پراکند
تا رنگ رنج و زندگی را
طلایی کند.
آی بی بی !
به نام بلندت
امشب
شعر چشم ها را
با خاطرات در هم شب
پیشکش
شانه هایت می کنم
و خوب می دانم
تمام تارو پودت
قا لیست
و دریا د ریا
دلت را می بافی
تا سرخی خیالت
غرق در غزل ها شوند.
آری،
بی بی قالی می بافد
تا سایبانی شود
برای چشم ها
برای اشک ها
برای دریا
برای فردا...
شعر از سید احمد جعفرنژاد
اگر این قالی نبود
وقتی مینشستم پای دار قالی، انگار همهٔ ناراحتیها و خیالات میشد به اندازهٔ یک گرهٔ قالی و دوخته میشد لای ریسمانها. اگر این قالیبافی نبود من سربند مرگ مادرم دق میکردم.
نون والقلم، جلال آلاحمد. مجلس سوم
قالی جادو
گفته اند « قالی جادو» آدم را به سیاحت جهان می برد؛ اما بهتر این است که بگوییم این «جادوی قالی» است که آدم را به سیاحتی تمام نشدنی در خود می برد.
نورالدین زرین کلک | پدر پویا نمایی ایران
گل های تشنه
خانه را بوی نم فرا گرفت
وقتی که دلت سوخت
برای تشنگی گل های قالی
شعر از رضا باروزنه
دخترک غزل باف
دخترک غزل بافی شده ام
گره افتاده میان کلاف اشعارم
چگونه باز کنم گره های یادی که مونس تنهایی من است
و چگونه ببافم شعری که خالی از گره های یاد تو باشد
تمام شب رج به رج .......خیال در خیال ترا میبافم
دستان گل و ترنج را به کمک گرفتم
عشق تار میزند... هزاردستان میخواند و من میبافم
ضربه های محکم تارِعشق بر پودِ اندیشه ام
ذره ذره یادت قالی میشود
میزنم شیرازه اش را با درد و همه عشق
با الماس های اشک
و نقشه اش نقشه چشمان تو
فرشی می بافم شاعرانه
دیوارکوب دل.
گره به گره.......خیال در خیال ..........نقش به نقش
با تارهای ابریشمین و رنگی خیالم، تو را می بافم
سحر نزدیک است منم و غزلی بافته شده
نقشه چشمت افتاده میان اشعارم، با هزاران گره از تارِ عشق بر پود اندیشه ام
عشقت گل داده روی دار دلم
ترا بافته ام ...باور کن!
شعری از خانم نازی صالحی (صبور)
رویش
ابرهای همه عالم اگر ببارند...
گلهای قالی جوانه نخواهند کرد...
اما گوسپندان پشم خواهند ریخت با رویش سبزه ها...
بیش از پیش...
و گلهای تازه ای بر دار قالی خواهد رویید...
شعر از آرش مسرور
فاتحه
زیر پای من افتاده است
شعور قالی بافی که
قالی اش را شبانه بافته است
با نغمه های اشک
و کلاف های رنگ رنگ آرزو
و ترنج آن
یادگار دل بریدگی اوست
هنگام تماشای یوسف
زیر پای من است
گل هایی که در نگاه دختر قالی باف غنچه کرد
دلال ها غنچه اش را وا کردند
و حالا دارد پژمرده می شود
زیر پای من افتاده است
دار قالی عمودی خانه قالی باف
که حالا افقی دراز کشیده است
فاتحه !
شعر از علیرضا فتحیان
گره
به باغ فرش تو گل می کند چه زود گره؟!
به جای واژه نوشتی در این سرود گره...
تکان نمی خوری از پشت دار قالی ...
آه که خورده دست تو گویا به تار و پود گره!
بگو چگونه شدی چون کلاف سر در گم!؟
اگر چه مونس تنهایی تو بود گره
چه خس خسی است که درناله های مزمن توست :
"مقصراست در این سُرفه کبود گره"
از این هنر به تو سودی نمی رسد
هرچند به دیگران برساند همیشه سود گره!!
نبود این همه سعی و تلاش لازم اگر...
کـسی ز بخـت سیـاه تـو می گشـود گـره "
معاشران گره از زلف یار باز کنید"
چه می شد اصلاً از اوّل اگر نبود گره؟!
چه عقده های فروبسته ای به دل داری
نـداشـت کـاشـکی از ابـتـدا وجـود گـره
شعر از: حمیدرضا حامدی
قالیبافان
چشمهای خسته او بارها
میدود همراه پود و تارها
در فضایی پر ز امید و ز شور
گرم کار خویش، خاموش و صبور
تا برآرد نقشی از سحر حلال
خواب را میراند از پلک خیال
خامهیی سحر آشنا در مشت اوست
طرح و رنگ و نقش در انگشت اوست
داده جان قلاب و تیغش ذوق را
شانه کردن گیسوان شوق را
خون و آتش را به هم آمیخته
طرح از سوی دل خود ریخته
بافته با رشتههای تار جان
چون بهارستان بهاری جاودان
طره سنبل شهید ناز آن
زلف حورا سلسلهپرداز آن
از ملیله داده قاب تازهاش
مخملین زنجیره شیرازهاش
حاشیه گفتی بهشت مشتری است
وان کناره باغی از شعر دری است
تار چنگ زهره در تارش نهان
همچو پروین ریشهاش در آسمان
کرک و ابریشم به نرمی تافته
شاهکاری آسمانی بافته
غنچههایش تازهتر از روح باغ
با بهارش ارغوان چون لاله داغ
بلبلان لببسته اما نغمهزن
نقشها خاموش و گویا در سخن
کرده آن سرپنجه سحرآفرین
پرده را رشگ نگارستان چین
در رگ هر نقش با افسون او
رنگ و آبی میدود از خون او
پیش آن تصویرهای دلپذیر
باغ گل چون نقش بیرنگی حقیر
آبها عمر روان در جویها
چشم دل حیران رنگ و رویها
مرغها افسانه دلدادگی
سروها سرمایه آزادگی
چنگ اسلیمی پر از افشان شده
رود گل را چشمه الحان شده
از خطایی شعله چون آتشکده
در پر پروانهها آتش زده
وان فسونکار هنرور روز و شب
از پی آرایش آن، جان به لب
کرده چون ققنوس جان را شعلهور
تا که از خاکسترش زاید هنر
هرچه تاب گونهاش کمتر شود
آن بهار تازه خرمتر شود
زادن اینجا، ذره ذره مردن است
این شکفتن حاصل پژمردن است
کمکمک از خویش خالی میشود
ذرهذره پشم، قالی میشود
ای بسا روز و شبان کز شوق کار
جوش زد خونش رگش بر روی دار
تار ابریشم رگش را چون گسست
شبنم خون بر گل قالی نشست
محو آن گل گشت و خویش از یاد برد
تا گل نشکفتهاش را باد، برد
آن همه نقش ز جان جوشیدهاش
آبیاری شد به آب دیدهاش
رنج دل با سوز جان دمساز شد
تا ترنجش میوه اعجاز شد
صد فسون در هر رجی در کار زد
خویش را با هر گره، بر دار زد
چونکه آن یک سال هم پایان گرفت
نرمنرمک نقشهایش جان گرفت
رفت چون از روی آن مه آب و تاب
خنده زد در فرش خون و آفتاب
چون برون بردند فرش از خانهاش
خواند با حسرت دل دیوانهاش
ای که بر فرش طرب پا مینهی
پا به خون دیده ما مینهی
گرمی کاشانهات از آتشی است
قالیت خون دل محنتکشی است
هست نقد عمر جانی رنجباف
زانکه گنج توست بیش از این ملاف
شعر از محمدعلی دادور متخلص به فرهاد